رمان ازدواج اجباری

#ازدواج_اجباری_۲۵

#تینا

من عمرا باهاش حرف بزنم.
+خودش نگفته پس من کاری ندارم و اجازه ای درکار نیست.
عصبی و تک تک لب زدم:
_میخوام برم بیرون خرید
پوزخندی رو لبش نشست و یکم مکث کرد.
+یکی از خدمه ها رو میفرستم همراهت برو خرید.
بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شدم و در رو محکم بستم.
پسره پرو.
رفتم بالا آماده شدم و صبا رو با خودم بردم و سوار ماشینی ک آرشام
مخصوصا برای همراهی اومده بود شدیم و به سمت فروشگاه لباس راه افتادیم.
با صبا بیشتر آشنا شدم و به نظرم دختر خوب و ساکتیه و مرموز!
و این یعنی نمیتونم زود ازش حرف بکشم
۲۰ دقیقه ای توی راه بودیم،
رسیدیم و توی بازار ها همون طور ک گشت میزدم دوتا گوریل ک آرشام گذاشته بود پشت سرمون راه میرفتن
کلافه برگشتم:
_شماها لازم نیست بیاید.
+اخه اقا آرشام...
با لحن عصبانی گفتم:
_اقا آرشام غلط کرده با شماها برید تو ماشین
با کمی تردید داخل ماشین رفتن
با صبا مشغول خرید شدیم.
چند دست لباس و کفش خریدم و بعد از خستگی برگشتیم تو ماشین.
آدرس خونمون رو دادم:
_به این آدرس برید
+ولی با ما هماهنگ شده ببریمتون به عمارت
اخمی کردم
_یعنی من نمیتونم برم خونه ای که توش بزرگ شدم؟
+آقا آرشام..
_باز گفت آرشام
گوشی رو کلافه از کیفم اوردم بیرون و شماره آرشامو گرفتم.
_عوضی من نمیتونم برم خونمون
*تو باز دوباره وحشی شدی
_همین الان به این گوریلات بگو منو ببرن خونمون
پوفی کشید و گفت:
*ببریدش هرجا میخواد.
+چشم اقا
دیدگاه ها (۶)

رمان دلبر وحشی

رمان ازدواج اجباری

رمان دلبر وحشی

رمان دلبر وحشی

#Gentlemans_husband#season_Third#part_284رفتیم توی حیاط، ماش...

Blackpinkfictions پارت۲۳

#Gentlemans_husband#Season_two#part_219+لباسام چی؟ _بیا بیرو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط